رمان ازدواج به سبک کنکوری قسمت چهارم

 

دکتر رمان نویس

رمان ازدواج به سبک کنکوری قسمت چهارم از خوندنش لذت ببرین :

 

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد




با تکون خوردن شدید بازوم از خواب ناز بیدار شدم. با گیجی یه نگاه به اطراف انداختم. صورت آریان با فاصله چند سانتی متری از صورتم بود. بازوم رو ماساژ دادم و گفتم:
-چته؟
یکم صورتش رو عقب برد و گفت:
-هیچی خانوم رسیدیم. تشریف نمیارید پایین؟
چشم هام رو ماساژ دادم و گفتم:
-چرا...میام.... رسیدیم ویلا؟؟؟.............

همونطور که دستم رو می کشید تا از روی صندلی بلند شم گفت:
-آره عزیزم ولی اول می ریم دریا و بعد میریم ویلا. چطوره؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
-چی بگم؟ عالیه
از ماشین پیاده شدم. کفش هامون رو در آوردیم و دست به دست هم نزدیک دریا رفتیم. تازه یادم افتاد که نصف بیشتر مسیر رو خواب بودم . لب هامو به نشونه پشیمونی جلو آوردم و گفتم:
-آریـــان
برگشت سمتم و گفت:
-چیه عزیزم؟ باز چرا اردک شدی؟
دستشو فشار دادم و گفتم:
-ا من کجا شبیه اردکم؟؟؟
خندید و دستش رو روی لب هام کشید و گفت:
-لب هات وقتی لوس می شی شکل اردک می شه.
دستش رو از روی لب هام برداشتم و گفتم:
-هیچم لوس نیستم. فقط می خواستم بگم ببخشید نتونستم بیدار بمونم. همیشه وقتی مسافت زیادی رو با ماشین حرکت می کنیم بخاطر کم خونی خوابم می بره...
اخم کرد و گفت:
-برگشتیم می برمت دکتر ...
هنوز خوابم می اومد. خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-اوه من از دکتر می ترسم.... اما بازم معذرت می خوام.
همون طور که به سمت دریا خم می شد گفت:
-اشکال نداره ... فدا سرت خوابالو...
و مشتش رو پر از آب کرد و به سمتم پاشید. شالم خیس خیس شده بود. خواب هم از سرم پرید. همون طور که به سمت دریا خم بود و بهم می خندید و مشتش رو پر از آب می کرد و به سمتم می پاشید. آروم نزدیکش شدم و هولش دادم سمت دریا...کل هیکلش خیس شد. آخیش دلم خنک شد. دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-اوخی خیس شدی؟ دستت رو بده بهم و بلند شو عزیــــزم...
لبخندی زد و دستم رو گرفت و با یه حرکت ناگهانی دستم رو کشید. افتضاح تر از این نمی شد. افتادم روی آریان و آب بازی بطور جدی شروع شد. نفهمیدم چقدر گذشت. دیگه هر دومون نفس نفس می زدیم.دستم رو بالا بردم و گفتم:
-تورو خدا دیگه کافیه. بریم ویلا...
روی گونه م رو بوسید و گفت:
-چشم هر چی شما بگی...
جیغی زدم و گفتم:
-تو رو خدا دیگه این جمله رو نگو... وقتی میگی ها تن و بدنم می لرزه...همیشه هر وقت این جمله رو میگی بعدش کاری رو که خودت دوست داری انجام میدی.
قهقهه ای زد و از جا بلند شد ودستم رو گرفت و گفت:
-باشه از این به بعد از اولش میگم:«باشه عزیزم هر چی خودم بگم. تو دخالت نکن.»
صورتش رو خم کرد و آورد جلوی صورتم و گفت:
-خوبه خانوم؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
-نخیر...
ساک رو از ماشین بیرون آورد وانداخت روی شونه اش و گفت:
-همین ساک رو می بریم که فقط لباسمون رو عوض کنیبم بقیه وسایل رو فردا می بریم ویلا...
با تعجب گفتم:
-مگه ویلا کجاست؟؟؟
در چوبی شیکی که یکم از دریا دور بود رو نشون داد.
قیافه ام شکل لشکر شکست خورده شد و گفتم:
-خب چرا با ماشین نمی ریم. خسته شدم انقدر آب بازی کردیم.
ساک رو گذاشت رو زمین و ایستاد. چشمام رو گرد کردم و گفتم :
-چرا نمیای پس؟
آریان: میشه ساک رو برداری؟
ساک رو برداشتم و وقتی خواستم راه بیفتم آریان دستش رو انداخت دور کمرم وبلندم کرد. ازشدت هیجان جیغی زدم و گفتم:
-چیکار می کنی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-مگه نگفتی خسته ای؟ خوب همین جا بخواب تا برسیم ویلا...
خدا رو شکر دیر وقت بود و کسی ساحل نبود. عاشق آریان با این اخلاق جدیدش بودم.همونطور که تو بغل آریان لم داده بودم و ساک کوچیکم رو بغل کرده بودم نگاهی به ویلا که دیگه نزدیکش رسیده بودیم انداختم وگفتم:
-پس چرا چراغ ها روشنه؟؟؟
سرش رو با بی تفاوتی تکون داد و گفت:
-لابد تمیزکاری که اومده یادش رفته چراغ ها رو خاموش کنه.
نفس هاش که به صورتم خورد یه حس جدیدی اومد سراغم. نمی دونم چی بود. تا حالا تجربه اش نکرده بودم. گرمم شده بود از طرفی روی پوستم قلقلک می شد.
با دستم صورتش رو بردم عقب و گفتم:
-آریان از این فاصله حرف بزن.
فکر کنم متوجه حسم شد. سرش رو نزدیک گوشم برد و گفت:
-چرا عزیزم؟
خندیدم و گفتم:
-نکن قلقلکم میشه.
سرش رو چسبوند به صورتم و گفت:
-واقعاً؟؟؟
گرمم شد. سعی کردم جو شوخی که بینمون بود رو به هم نزنم چون با توجه به حرفایی که آریان شب گذشته زده بود ممکن بود واسم گرون تموم شه. قهقهه ای زدم و گفتم:
-ا نکن... صورتت ته ریش داره اذیت میشم.
به ویلا رسیدیم. سرش رو نزدیک آورد و گفت:
-کلید رو از جیبم بیرون بیار. انقدر هم دروغ نگو دماغت از اینی که هست دراز تر میشه پینوکیو. من صورتم رو قبل از اینکه راه بیفتیم اصلاح کردم.
با کلی سرخ و سفید شدن کلید رو از جیب شلوارش بیرون کشیدم و انداختم توی در ولی متاسفانه چون هول شده بودم برعکس چرخوندم.
صدای خنده ی آریان بلند شد و گفت:
-یعنی در روز باید یه سوتی رو حداقل بدی. نه؟
خودمم خنده ام گرفته بود. دیگه نتونستم جلوی خندم و بگیرم و بلند زدم زیر خنده و گفتم:
-ا...نیا جلو دیگه...
با این حرفم زدیم زیر خنده و قبل از به محض اینکه قفل رو باز کردم صدای خنده مون قطع شد.

آریان سرش رو پایین انداخت. نمی دونم الان چه حسی داشت. اما بهم قول داده بود...قول داده بود دیگه فقط من رو دوست داشته باشه.سرم رو بردم نزدیک گوشش و گفتم:
-قولت یادت نره.
انگار همین حرفم کافی بود تا خودش رو جمع و جور کنه. رو کرد به سیما که دست به کمر ایستاده بود و به ما زل زده بود و گفت:
-اِ شما هم اینجایی؟؟؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-من که ویلا بابامه. اما عجیبه که شما اینجا چیکار می کنی؟
آریان بی توجه به کنایه سیما همونطور که منو بغل کرده بود سیما رو کنار زد و گفت:
-عمه گفت واسه ماه عسل بیایم. اما نگران نباش می رم. اما الان نه... با این وضع پریناز سرما می خوره.
سعی کردم خودم رو از بغل آریان بیرون بکشم اما محکم تر گرفتم. یه نگاه به سیما انداختم . در رو بست و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:
-این حرف ها چیه؟ خوش اومدی. راستی ساکت رو بزار اتاق بالایی. تا شما یه دوش بگیرید من هم زنگ می زنم فرهاد شام بگیره وبیاد. دو ساعت دیگه سال تحویله. نمیشه جایی بری.
سیما هم خود در گیر بودها. نه به اون خوش آمد گویی اول کارش و نه به الان...
آریان باشه ای گفت وبه سمت پله های چوبی کنار سالن رفت. به محض وارد شدن به اتاق از بغلش بیرون پریدم و آروم گفتم:
-آریان بریم تو روخدا... من این دختره رو نمی تونم تحمل کنم حتی یه ساعت...
خودمم نمی دونم چرا این حرف ها رو زدم. لبخندی زد و لپم رو کشید و گفت:
-حسود کوچولو...چشم می ریم. تو فقط یه دوش آب گرم بگیر و لباسات رو عوض کن بعد هر جا خواستی می برمت.
به حمام شیشه ا ی که کنار اتاق بود اشاره کردم و گفتم:
-نگو که باید اینجا دوش بگیرم.
مرموز خندید و گفت:
-دقیقا باید همین جا دوش بگیری. پنج دقیقه دوش گرفتن که این حرفا رو نداره.
دست به سینه ایستادم و گفتم:
-اتفاقا پنج دقیقه بد تره. تو پنج دقیقه که این حمام بخار نمی گیره. من اصلاً نمی خوام دوش بگیرم.
بلند تر خندید و گفت:
-اصلاً من می رم پایین تا تو دوش بگیری. خوبه؟
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
-چشمم روشن دیگه چی؟
یه نگاه به اتاق کردم تا یه جای درست واسه آریان پیدا کنم طوری که به حمام دید نداشته باشه.
یه تخت دو نفره و کنارش یه میز گرد چوبی کوچیک و سمت دیگه اش هم دو تا پنجره کوچیک که به دریا دید داشت. پایین تخت هم چند تا مبل چرمی چیده شده بود. آستینش رو گرفتم و نشوندمش رو تخت و سمت پنجره. انگشتمو به نشونه تهدید بالا آوردم و گفتم:
-همین جا می شینی و به دریا نگاه می کنی تا من بر گردم.
لبخندی زد و گفت:
-باشه. برو دوشت رو بگیر.
رفتم سمت حمام و بلند گفتم:
-اصلاً اگه برگردی ایشالا خدا کورت کنه.
صداش رو یکم بلند کرد و گفت:
-پری داری کفریم می کنی ها. زود دوشت رو بگیر و بیا بیرون.
پریدم تو حمام و گفتم:
-باشه بابا چرا عصبی میشی.
دستش رو زد به پیشونیش و گفت:
-خدایا آخرش من از دست این بچه خل می شم.
با گفتن:«خل بودی عزیزم» در حمام رو بستم و با خیال راحت دوشم رو گرفتم. با ریختن آب گرم روی بدنم خستگیم رفت. دوش رو بستم و و خواستم حوله م رو بردارم که تازه یادم افتاد من قبل از حمام همه ی حواسم پیش نگاه نکردن آریان بود و لباس و حوله نیاوردم. شروع کردم به گاز گرفتن لبم و فکر کردن که توی این موقعیت باید چیکار کنم...

دوش آبگرم رو تا آخر باز کردم و یه گوشه از حمام نشستم تا بخار بگیره. چون حمامش کوچیک بود سریع شیشه ها بخار گرفت طوری که دیگه آریان نمی تونست ببینتم. با خیال راحت دوش رو بستم و راضی کارم داد زدم:
-آریان، حوله م رو لطفاً بده.
باشه ای گفت و من با خیال راحت در حمام رو باز کردم که با دیدن بخار هایی که از حمام به محیط بیرون می رفت اه از نهادم بلند شد. داد زدم:
-آریان عقب عقب بیا ها...
به هزار بدبختی راهنماییش کردم که حوله ام رو همراه لباس هام بهم بده و سریع پوشیدمشون. حوله ی سرم رو بستم ومشغول محکم کردن گره اش بودم که آریان گفت:
-بریم پایین دیگه؟
باشه ای گفتم و به محض قدم گذاشتن به اولین پله صدای آروم سیما رو که مشخص بود با تلفن صحبت می کرد رو شنیدم. حس فضولیم گل کرد.
دستم رو به نشونه ی ساکت شدن آریان روی دماغم گذاشتم. صدای سیما بلند تر شد.
سیما: ببین یه امشب رو کوتاه بیا و برگرد ویلا... آخه رفتی هتل چیکار؟؟؟ من الان به اینا چی بگم؟ مامان کلید رو داده واسه ماه عسل بیان اینجا... اصلاً من رو دیدن جا خوردن...فرهاد تو رو خدا امشب رو کوتاه بیا. جان من...زشته... شام بخر و بیا؛ بعد تا هر وقت خواستی قهر کن. من که نمی تونم بگم هنوز دو ماه نشده باهم قهر کردیم... اصلاً معذرت... اشتباه از من بوده...خوب شد؟ تشریف میاری؟
آریان که دیگه خسته شده بود خودش جلو تر از من از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالش...
لحن صحبت کردن سیما سریع عوض شد و گفت:
-باشه عزیزم پس منتظرتیم. مواظب خودت باش. خدانگهدار.
تلفن رو قطع کرد و با نگاهی پر ازاسترس گفت:
-تا یک ساعت دیگه شام هم می رسه.
نگاهش که به حوله من افتاد لبخندی زد و گفت:
-عزیزم سشوار هست تو اتاق پایین. برو موهاتو خشک کن...
خواستم بگم نه که آریان زود تر گفت:
-آره این طوری خوب نیست سر درد می گیری.
از جا بلند شدم و منتظر بودم که آریان هم دنبالم بیاد ولی زهی خیال باطل...آخه واسه چی باید دنبالم می اومد؟؟؟ نمی خواستم با سیما تنها بشه اما چاره ای نبود. به سمت اتاق رفتم ودر رو تا آخر باز گذاشتم. حوله رو از سرم باز کردم و سشوار رو گرفتم رو سرم و از آینه به سالن نگاه می کردم. اما متاسفانه توی دید نبودن. با خودم گفتم :
-پری انقدر احمق نباش. آریان الان دیگه شوهرته و تو رو دوست داره. بیخود نگرانی.
سریع موهام رو تکون دادم تا زود تر خشک بشه و سشوار رو خاموش کردم که صدای سیما که پر از ناز و عشوه بود رو شنیدم که می گفت:
-آریــــان؟؟؟ باشـــه؟؟؟ قبول کن دیگه...
این عوضی داشت چی می گفت. با قدم های بلند به سمت سالن رفتم. سیما نزدیک آریان نشسته بود و باهاش صحبت می کرد و اخم های آریان هم تو هم بود. با دیدن من فنجون چایی که توی دستش بود رو فشار داد و نگاهش رو به زمین دوخت و گفت:
-تا ببینم چی میشه؟؟؟
سیما هم سریع از جا بلند شد و گفت:
-بشین عزیزم تا واسه چایی بیارم.
با صدایی که از ته چاه بلند می شد گفتم:
-ممنون. نمی خورم.
اما سیما دیگه رفته بود...

روی مبل دو نفره ای که دور از آریان بود نشستم. مردشورش رو ببرن که من هر چی بهش هیچی نمی گم بد تر می کنه. سرم رو انداختم پایین و شروع به شکستن انگشت هام کردم و همزمان به این فکر می کردم که در مورد چی حرف می زدن که سیما لحنش رو اونطوری کرده بود. با صدای آریان از فکر در اومدم.
آریان: پریناز؟
سعی کردم جوابش رو ندم تا حالیش بشه باهاش قهرم...
باز گفت:
-پریناز خانووم؟؟؟
اه دیگه داشت می رفت رو مخم. پسره پرو... من رو می فرستن پی نخود سیاه...برگشتم سمتش و عصبی گفتم:
-خ...ف...ه...ش...و
سریع از جا بلند شدم و به سمت پله ها رفتم. دیگه نتونستم بغضم رو قورت بدم. هر چی تا حالا صبوری کرده بودم کافی بود. رو تخت ولو شدم و زد زیر گریه...
صدای سیما رو می شنیدم که می گفت:
-ا پس پریناز کو؟ واسش چایی آوردم...
با شنیدن صداش اعصابم بیشتر بهم می ریخت. گریه کردنم فایده نداشت. باید هر چی زود تر از اینجا می رفتم. سریع ساکم رو برداشتم و لباس هایی رو که آریان بیرون آورده بود رو داخلش هل دادم. صدای پایی که به سمت اتاق می اومد رو شنیدم. با لبه استینم اشک هام رو پاک کردم. با صدای آریان سرم رو پایین تر گرفتم. دلم نمی خواست گریه کردنم رو ببینه.
آریان: پریناز چی شد؟
جواب ندادم. اومد کنارم نشست و انگشت اشاره اش رو زیر چونه م گذاشت و خواست سرم رو بالا بیاره که من بیشتر سرم رو انداختم پایین. ناچار سرش رو تا حد ممکن خم کرد و آورد جلوی صورتم با دیدن صورت قرمزم گفت:
-تو گریه کردی؟؟؟
سرش رو هل دادم عقب و گفتم:
-آریان برو اون طرف. حوصله ات رو ندارم دیگه. خسته ام کردی. من هر کاری می کنم که به اون فکر نکنی بعد من رو فرستادین دنبال نخود سیاه.
ادای آریان رو در آوردم و گفتم:
-سرما می خوری عزیزم. سرت درد می گیره....
دستم رو گرفت و گفت:
-کسی تو رو دنبال نخود سیاه نفرستاد. همون روز خواستگاری هم بهت گفتم ...دختری که مثل سیما هر روز... استغفرالله...ببین آدم رو به گفتن چه چیزایی وادار می کنی ها...دیشب گفتم بازم بهت می گم تو تنها کسی هستی که دوستش دارم.
با گفتن این حرفش باز خر شدم. نمی دونم چرا وقتی این حرف رو می زد وجودم رو آرامش می گرفت. دوباره با آستینم روی صورتم کشیدم و گفتم:
-پس زود از اینجا بریم. باشه؟؟؟
بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت:
-چشم خانومم میریم.

-آریان ، سیما چی می گفت؟
آریان: هیچی عزیزم....
اه دوباره من رو خر فرض کرد. جیغ زدم:
-پس چرا اونطوری صدات کرد؟ هان؟
با دستش جلو دهنم و گرفت:
-زشته عزیزم. می شنوه.
دستش رو پس زدم و گفتم:
-به درک که می شنوه.... اون موقع که اونطوری صدات می کرد زشت نبود؟ زشت نبود که کنارت نشسته بود و تو گوشت پچ پچ می کرد؟
دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:
-حق با توئه... آروم باش...
-پس بگو چی بهت گفت؟
با صدای شنیدن شوهر سیما که می اومد انگار از سوال و جواب من راه فرار پیدا کرد و گفت:
-زشته بیا بریم پایین. شب واست مفصل توضیح میدم. چیزی تا سال تحویل نمونده. قهر کنی تا آخر سال با هم قهر می مونیم هااا.
حوصله حرف هاش رو نداشتم. یه نگاه به ساعت انداختم. نیم ساعت دیگه تا سال تحویل مونده بود. از دستش دلخور بودم اما نمی خواستم اولین عیدی که کنار هم هستیم خراب بشه. بزور لبخندی زدم و گفتم:
-خیلی خب . بریم اما شب باید همه حرف هاش رو مو به مو واسم بگی...

دستم رو گرفت و با هم پایین رفتیم. سیما سفره هفت سین رو چیده بود و مشغول بررسی کردن سفره بود. فرهاد هم تلویزیون رو روشن کرد و همگی دور سفره نشستیم. فرهاد واسمون از تاریخ ایران و تاریخچه ی عید نوروز حرف می زد. از حرف زدنش خوشم اومد. مشخص بود آدم تحصیل کرده و خوبیه. شاید تو بر خورد اول که دیدمش ذهنیتی که نسبت بهش پیدا کرده بودم خیلی با الان فرق داشت.
دیگه به تحویل سال نزدیک شدیم که فرهاد ازمون خواست چشم هامون رو ببندیم و دعا کنیم. قبل از اینکه چشم هام رو ببندم یه نگاه به سیما انداختم. خودش رو به زور تو بغل فرهاد جا کرده بود. چقدر خوب می شد اگه آریان هم جلو سیما یکم با من بهتر برخورد می کرد... آهی کشیدم وچشمام رو بستم و شروع کردم به دعا کردن...
به اینکه سال خوبی واسم باشه... به اینکه از ازدواجی که کردم پشیمون نشم و خیلی چیزای دیگه... بین دعا کردنم حس کردم دست آریان دور گردنم حلقه شد ولی با خودم گفتم:
-خنگ خدا از بس عقده ای الان دیگه توهم بغلش رو می زنی.
اما با کشیده شدن سرم به سمتی که آریان نشسته بود دیگه به خودم و توهماتم شک کردم. آروم یکی از چشمام رو باز کردم. آریان بود که سرم رو روی شونه اش گذاشته بود. وقتی دید چشمم رو باز کردم واسم چشمک زد. خوشم اومد از کارش اما هنوزم یکم ازش دلخور بودم. علارقم اینکه نمی خواستم از بغلش بیرون بیام اما یکم کم محلی هم واسش لازم بود.
زبونم رو تا آخر واسش در آوردم و سرم رو از روی شونه اش برداشتم و باز چشمام رو بستم . قبل از اینکه بخواد عکس العملی نشون بده صدای تلویزیون که خبر از تحویل سال نو می داد، بلند شد.

از آهنگی که آریان گذاشته بود کیف کردم. کم کم در حال ذوق مرگ شدن بودم. همیشه با توجه به حسش آهنگ گوش می داد و این آهنگ نشون می داد که به کل سیما رو فراموش کرده. خدا روشکر دیشب تموم شد. اعصابم از کنار هم بودنشون خرد می شد.
چشمام رو بستم و به آهنگ گوش دادم.

میگی نیستم قلبت خورده ترک خوب به درک خوب به درک
میگی نیستم موندی تنها و تک خوب به درک خوب به درک

این قدر به عکسم خیره بشو تا دق کنی
شباتو بعد از این باید هق هق کنی
من که ازت گذشتم و رفتم رفیق
شاید بتونی عکسمو عاشق کنی
هی اشک تمساح میریزی که چی بشه
شب و روزات باید با هم یکی بشه
آلبوم عکسامونو قیچی میکنم
تموم عکسامون باید تکی بشه

میگی نیستم قلبت خورده ترک خوب به درک خوب به درک
میگی نیستم موندی تنها و تک خوب به درک خوب به درک

این قدر به عکسم خیره بشو تا دق کنی
شباتو بعد از این باید هق هق کنی
من که ازت گذشتم و رفتم رفیق
شاید بتونی عکسمو عاشق کنی
هی اشک تمساح میریزی که چی بشه
شب و روزات باید با هم یکی بشه
آلبوم عکسامونو قیچی میکنم
تموم عکسامون باید تکی بشه

میگی نیستم قلبت خورده ترک خوب به درک خوب به درک
میگی نیستم موندی تنها و تک خوب به درک خوب به درک


با توقف ماشین چشمام رو باز کردم و با صدای بی حالی گفتم:
-رسیدیم؟
ماشین رو خاموش کرد و گفت:
-بله خانوم خانوما. پیش به سوی یه روز دو نفره عالی...
با کسلی از ماشین پیاده شدم و همراه آریان به سمت دریا رفتیم. هنوز چند قدم بیشتر راه نرفته بودیم که با دیدن تابلوی مخصوص پاراسل بود ایستادم و گفتم:
-آریان داری کجا میری؟
به تابلو اشاره کرد و گفت:
-مشخص نیست؟
بی حالی و خابالودگی از یادم رفت و گفتم:
-چی؟؟؟ من برم سوار این بالن ها شم؟؟؟ اونم وسط دریا؟؟؟ رو زمینش هم می ترسم چه برسه به دریا... جون من بی خیال
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید و گفت:
-پریناز بیا دیگه. خودتو لوس نکن. قرار شد یه روز عالی بسازیم.
به غلط کردن افتاده بودم. یه نگاه به کسایی که به بالن ها آویزون بودن کردم وبا من من گفتم:
-یعنی واسه ساختن یه روز خوب حتماً باید خودمونو آویزون این چهار تا دونه طناب کنیم؟؟؟
بلند خندید و گفت:
-رنگ صورتشو ببین... ترسیدی...
چقدر من بدم می اومد کسی بهم بگه ترسیدی... نمی تونی....
با صدای جیغ جیغی گفتم:
-نخیرم نترسیدم... فقط علاقه ای ندارم...
شونه ای بالا انداخت و همونطور که دستم رو می کشید گفت:
-باشه باور کردم تو نترسیدی...حالا بخاطر من بیا بریم.
اه عجب سیریشی بود. کلی ناز تو صدام ریختم و گفتم:
-آریان جونم؟؟؟
دستم رو بیشتر کشید و گفت:
-پری کوتاه نمیام جون تو... باید بیای... اصلاً بیا دو نفره بریم ، منم قول میدم اون بالا همه حرفای دیشب سیما رو تعریف کنم خوبه؟؟؟
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
-قول؟؟؟
لبخندی زد و گفت:
-قول قول قول
قدم هام رو تند کردم و گفتم:
-باشه. میریم. پیش به سوی خوش گذرونی...
واسه اینکه حرصم رو در بیاره پوزخندی زد و گفت:
-خوش گذرونی که نه... پیش به سوی خاموش کردن حس فضولی پریناز خانوم
چون به جایگاه رسیدیم وقت نشد اعتراضی بکنم. آریان بلیط ها رو تهیه کرد و به طرف اسکله رفتیم و سوار قایق شدیم. لباس مخصوصی رو پوشیدم و آریان واسم گره ها و کمربند هاش رو محکم کرد. حالا که پای عمل بود داشتم کم می آوردم. با خودم گفتم:
-آروم باش پری... تو که عشق هیجانی.. اصلاً این ها که زیاد از دریا بالا نمیره... لبخند اطمینان بخشی زدم که با سوالی که آریان از مسئولش پرسید لبخندم نیمه کار خشک شد.
آریان: حاجی تا چه ارتفاعی بالا میره؟؟؟
پیرمرد همونطور که گره رو با دست محکم می کرد گفت:
-سیصد متر پسرم...
فکم افتاد... حالا سیصد متر به درک...این گره ای که این یارو با دست زد که یه باد بیاد باز میشه. خواستم برم دست آریان رو ببوسم و بگم غلط کردم بیا برگردیم که پیر مرد باز گفت:
-سریع سوار شید.
آریان دستش رو پشت شونه ام گذاشت و به طرف پاراسل هلم داد. پیر مرد کمربند های فلزی نازکی که به لباسم آویزون بود رو به طناب های پاراسل وصل کردو همزمان من اشهدم رو خوندم. آریان هم پشت سر من کمربندش رو وصل کرد و کم کم به اوج آسمون رفتیم...

هنوز از زمین زیاد دور نشده بودیم که به غلط کردن افتادم. یه نگاه به پایین انداختم. من چرا همچین غلطی کردم؟؟؟هان؟؟؟دوباره ندای درونم بیدار شد.
-خنگ خدا می خواستی ببینی دیشب سیما چی به شوهرت گفته؟؟؟ چرا دیشب آریان واست توضیح نداد و پیچوندت...چرا دیشب وقتی ازش پرسیدی گفت چیز مهمی نبوده...
سرم رو به عقب برگردوندم و گفتم:
-آریان حالا که باهات اومدم این بالا بگو دیگه. دیشب سیما بهت چی می گفت؟
یه نگاه به اطراف انداخت و گفت:
-بیخیل پریناز. چیز مهمی نبود بخدا... یه نگاه به اطراف بنداز...ببین چقدر قشنگه...
اه باز داشت عصبیم می کرد. داد زدم:
-همون حرفایی رو که میگی مهم نیست رو واسم بگو...حقم هست که بدونم...
باد وزیدو هر دو شروع به حرکت کردیم. بجای ادامه حرفم یه جیغ بنفش کشیدم که آریان دستاش رو از پشت دور کمرم گذاشت و گفت:
-نترس چیزی نیست عزیزم.
جیغ زدم:
-بگو دیگه ... دیشب تا حالا پیچوندیم بس نیست؟؟؟ خسته شدم. می فهمی؟؟؟ از اینکه اونو می بینی میری تو هم بدم میاد... از اینکه دیشب اونطوری باهاش حرف زدی لجم گرفت... هر چی می خوام هیچی نگم، نمیشه. هی به خودم میگم بهش فرصت بده. حق داره. اما چه فایده؟ تو فقط حرف از دوست داشتن من می زنی.
آریان: پری جون من اینطوری نگو. اصلاً اینطور نیست. دیشب هم سیما حرف خاصی نزد. فقط ازم خواست بیاد پیش من و بشه پشتیبان کلاس... گفت نیاز به کار داره. گفت هر چی باشه انجام میده.
-چی؟؟؟ سیما می خواست هر روز پیش آریان باشه؟؟؟ من بخاطر آریان از آموزشگاه بیام بیرون تا سیما جای منو بگیره.
پاهام رو حرکت دادم و گفتم:
-نمی خوام. نمی خوام. نمی خوام.
آریان: آروم باش پری... حالا کی گفته من قبول کردم؟
لبام رو آویزون کردم و گفتم:

-قول میدی ردش کنی؟؟؟
دستش رو روی دستم که به طناب گرفته بودم گذاشت و گفت:
-قول میدم عزیزم
باز گفتم:
-قول مردونه؟
خندید و گفت:
-قول مردونه

حدود یک ربعی تو آسمون بودیم و بعدش یکم کنار دریا نشستیم. گوشی آریان زنگ خورد. یه نگاه به شماره انداخت و قبل از اینکه جواب بده ازم دور شد. نمی دونم چرا ولی حس می کردم سیماست. صدای بلندش که فقط می گفت:« نه نمیشه» به گوش می رسید. سریع تلفنش رو قطع کرد و به سمتم اومد و با لبخند ساختگی گفت:
-بریم خرید یا می خوای همین جا بمونیم؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
-هر طور راحتی...
دستم رو گرفت و از روی ماسه ها بلندم کرد و گفت:
-پس بریم خرید. تجربه نشون داده خانم ها عاشق خریدن.
اخم کردم و گفتم:
-اونوقت شما از کجا این تجربه ها رو بدست آوردین؟
با صدای بلند خندید و گفت:
-من؟؟؟ من غلط بکنم از این تجربه ها داشته باشم. من فقط از تجربه ها دیگران استفاده می کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
-آهان. حالا شد.
به سمت مرکز خریدی که نزدیک دریا بود رفتیم. آریان تو خرید عالی بود. هر چیزی رو که دوست داشتم واسم می خرید. حسابی توی پاساژ ها گشتیم. یه نگاه به پاکت های توی دستم کردم. خریدم شامل چند دست مانتو و شلوار و چند تا تاپ و دامن و گلسر بود. همین طور که خرید هام رو بررسی می کردم به دنبال آریان رفتم. با صدای آریان که اسمم رو صدا می زد سرم رو از پاکت های نازنین توی دستم بیرون آوردم و گفتم:
-هوم؟
ابرو هاشو بالا انداخت.
وا این مرد دیوونه شده بود. ابرو هام رو مدل خودش بالا انداختم و گفتم:
-این یعنی چی؟
خندید و گفت:
-بخدا منتظر سوتی امروزت بودم. اصلاً دیدم سوتی ندادی نگران شدم پری. گفتم نکنه خدایی نکرده مشکلی پیش اومده.
دستم رو مشت کردم و کوبیدم تو بازوش و گفتم:
-خیلی بیشعوری. مگه چی گفتم؟
به پرده آویزون شده فروشگاهی که مقابلمون بود اشاره کرد و گفت:
-می بینی که... زده ورود آقایان ممنون. برو یه چند دست لباس بخر لازمت میشه.
و بلند بلند خندید.
وا لباس خریدن مگه خنده داره. اسم خرید که اومد نگاه به ویترین نکردم و مثل گاو سرم رو انداختم پایین و وارد فروشگاه شدم که با دیدن لباس های خواب و یه سری از لباس های زیر زنونه فکم افتاد. اینا چرا باید لازمم شه؟؟؟

باصدای فروشنده که می گفت:
-بفرمایید.
یک قدم به عقب رفتم که آریان وارد فروشگاه شد. وا مگه ننوشته بود ورود آقایان ممنوع؟؟؟ فروشنده هم چون هیچکس بجز ما تو فروشگاهش نبود گیر نداد. آریان همونطور که دستش پشت کمرم بود و من رو به جلو هول می داد گفت:
-واسه خانومم چند دست لباس می خواستم.
فروشنده هم که انگار منتظر همچین حرفی بود شروع کرد به توضیح دادن در مورد جنس های عالی که داره و بین حرف زدن تند تندش برگشت سمت آریان و گفت:
-از نظر قیمت که مشکلی نداری؟
با شنیدن کلمه نه از دهان آریان، میزش رو پر از لباس با برند ها و جنس ها و رنگ های مختلف کرد و تند تند در مورد هر کدوم توضیحاتی می داد که من اصلا سر در نمی آوردم. کلا تو دوخت هر کدوم از لباس نوزاد هم کمتر پارچه استفاده شده بود.
یه نگاه به لباس ها انداختم. حتی از تصور پوشیدنشون هم شرمم شد. فروشنده که دیگه کل اجناسش رو واسم آورده بود منتظر به من نگاه می کرد تا انتخاب کنم. اما واقعاً نمی تونستم. آریان هم یکم منتظر موند اما وقتی دید حرفی نمی زنم چند دست لباس ها رو برداشت که حساب کنه. وا باز این نظر منو نپرسید. خجالت رو بیخیال شدم و لباس ها رو از دستش گرفتم و چند تا از اونایی که نسبت به بقیه پوشیده تر بودن رو برداشتم.
لبخندی زد و رو به فروشنده گفت:
-همین ها رو می بریم.
فروشنده هم باز شروع کرد به تعریف کردن از جنس ها و تند تند لباس ها رو داخل پاکت های کوچیکی می گذاشت. با هم از فروشگاه خارج شدیم. برگشتم سمتش و گفتم:
-تو خجالت نمی کشی واقعاً؟
پاکت ها رو از دستم گرفت و گفت:
-نه چرا باید خجالت بکشم؟؟؟
نشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
-من این لباس ها رو می خوام چیکار؟ هان؟
لبخند خبیثی زد و گفت:
-بالاخره که یه روزی لازم میشه.
جیغ آرومی زدم و گفتم:
-خیلی بی شعوری. می دونستی؟
برعکس تصورم اصلاً عصبی نشد و گفت:
-آره عزیزم می دونستم.

زیر دوش ایستاده بودم و جرئت بیرون رفتن نداشتم. اِ اِ اِ گفتم چرا آریان انقدر مهربون شده ها... الکی نبوده... مضحک...حالا حالیش می کنم. دوش آب گرم رو بیشتر باز کردم و حسابی موهام رو با شامپو شستم. حوصله ام سر رفته بود. حدود چهل و پنج دقیقه ای بود داخل حمام بودم.
به آینه نگاه کردم. ایده ی جدید واسه رفع بیکاری زد به سرم. شروع کردم واسه خودم با کف ریش و سیبیل درست کردن. وای که چقدر عاشق این کار بودم. روی سرم رو هم پر از کف کردم و بوسیله کف موهام رو چسبوندم به سرم. شده بودم شبیه پدرام... آخی پدرام... چقدر دلم هوای داداش عاشقمو کرده... نوچ نوچ نوچ اون سارای موذی رو بگو ها...
اصلاً یکی نیست بهش بگه خیر سرت داری درس می خونی یا دل داداش ما رو می بری؟؟؟ اوه اوه اوه گفتم درس... اصلاً این چند وقت بیخیال درس و دانشگاه شده بودم. یکی نبود بهم بگه آخه بدبخت تو که خودتی تیکه تیکه کردی تا قبول شی پس چرا مثل بچه آدم درست رو نمی خونی؟؟؟
وای چقدر بدبختی دارم و نمی دونستم هااا. تا حالا انقدر بیکار نبودم که به این چیزا فکر کنم. به تصویر خودم تو آینه خندیدم. یه قسمت از کف هایی که حالت ریش به چونه ام چسبونده بودم رو برداشتم و زدم سر دماغم. به قیافه م نگاهی انداختم. جالب شده بود.
ریش های پروفسوری و موهای چسبیده به سر و یکم پایه ی مو که به وسیله کف درست شده بود... راستی چرا وقتی بچه بودم فکر می کردم هر کی ریش پروفسوری داره درس خونده ست و پروفسور؟؟؟ بازم از فکر مسخره ام خنده ام گرفت. چاره ی دیگه ای نداشتم. بازم ندای درونم جفت پا پرید وسط فکر هام و گفت:
-بری بیرون امنیت جانی نداری ها... به جای اینکه به این چرندیات و خاطرات نوزادیت تا الان فکر کنی یه فکری واسه فرار کن.
از حق نگذریم این بار حق با ندا جون بود. تازه می خواستم با ندا جون درد و دل کنم که صدای بلند آریان مانع شد.
آریان: پریناز داری چیکار می کنی؟ سه ساعته رفتی اون تو... بیا حولته ام بگیر باز جا گذاشتی...
وای لعنت به مخ من... آروم در حمام رو باز کردم و دستم رو بردم بیرون و گفتم:
-ممنون بده حوله ام رو.
صدایی نیومد. دستم رو بیشتر از لای در بیرون فرستادم و گفتم:
-بده دیگه...
بازم صدایی نیومد. آروم سرم رو از لای در بیرون بردم که ببین کجا رفته. به محض بردن سرم به بیرون از حمام صدای قهقهه ی آریان هم به هوا رفت و گفت:
-خجالت نمی کشی؟؟؟ رفتی اون تو کف بازی... قیافه اش رو... بیا بیرون دیگه...واست لباس آماده کردم رو تخت... حتماً بپوشش
تو دلم گفتم:
-جون عمه ات لباسی رو می پوشم که تو واسم انتخاب کنی...
باشه ی زیر لبی گفتم و در حمام رو بستم. سریع خودم رو شستم و حوله ام رو پوشیدم. آروم در رو باز کردم و یه نگاه یواشکی به راه رو انداختم... کسی نبود... با پنجه پا دویدم توی اتاق و در رو بستم و بهش تکیه دادم. همونطور که چشم هام رو بسته بودم بلند گفتم:
-آخیـــش
و ریز واسه خودم خندیدم.
اما با صدای آریان که می گفت:
-کسی دنبالت گذاشته بود؟؟؟
به سرعت نور چشمام رو باز کردم. لب پنجره ی ویلا و رو به دریا نشسته بود. دلم می خواست مثل تام و جری الان گیتارم پیشم بود و می زدم تو سرش. طوری که سرش از اون طرف گیتار بزنه بیرون...اما نه حیف گیتارم بود...دوباره واسه خودم خندیدم اما حرفی که آریان زد خنده ام رو بند آورد و ساکت شدم.

-از دست من که فرار نمی کردی؟ نه؟
همونطور که دستم رو از پشت کمرم به دست دستگیره در می بردم گفتم:
-نه واسه ی چی باید ازت فرار کنم؟
بطرفم اومد و گفت:
-پس بشین موهاتو خشک کنم. اون دستگیره در رو هم ول کن.
دلهره به سراغم اومده بود. لبخند زورکی زدم و گفتم:
-نه ممنون اول بریم شام بخوریم بعد خودم میام خشک می کنم.
آریان : اینطوری که نمیشه. با موهای خیس می خوای شام بخوری؟
آخیش... خدایا شکرت.... یعنی بالاخره از این اتاق واسه شام میرم بیرون. خوشحال به سمت صندلی رفتم و نشستم اما با دیدن لبخند مرموز آریان از داخل آینه و همچنین وقتی که گفت:
-من که گرسنه ام نیست. تو چی؟
از جا بلند شدم و گفتم:
-ولی من خیلی گرسنه ام...
دستانش رو روی شونه هام گذاشت و بزور نشوندم رو صندلی و گفت:
-خیلی خوب شامتم میدم. تکون نخور تا موهات رو هم خشک کنم.
مثل دختر بچه های مظلوم روی صندلی نشستم و آریان مشغول خشک کردن موهام شد. هر بار با کشیده شدن انگشتان دستش بین موهام قلقلکم می شد و می خندیدم که اون هم لجبازی می کرد و بیشتر دستاش رو بین موهام می کشید. چقدر بد بود که آریان همه ی فکر های من رو می خوند.
با قطع شدن سشوار از جا پریدم و گفتم:
-آخ جون بریم شام بخوریم...
هنوز حرفم رو ادامه نداده بودم که آریان من رو روی دستاش بلند کرد و گفت:
-بعله... میریم شام می خوریم بعد هم پریناز خانوم این لباس هایی رو که واسش گذاشتم رو تخت می پوشه. مگه نه؟
همونطور که پاهام رو تکون میدادم واسش ابرو هام رو بالا انداختم و با صدای کشیده ای گفتم:
-نـــــوچ
واسه اینکه حرصم رو در بیاره پوزخندی زد و گفت:
-حالا می بینیم.
دست به سینه شدم و گفتم:
-باوشه... می بینیم...
نزدیک میز نهار خوری از بغل آریان پایین اومدم و روی صندلی نشستم. آریان هم مشغول کشیدن ماکارونی واسه ی هر دومون شد. بشقاب بزرگی رو پر از غذا کرد و گذاشت وسط میز... به خیال اینکه همش رو واسه ی من کشیده گفتم:
-اوو... اینکه خیلی زیاده واسه من...
چنگال رو به دستم داد و گفتم:
-همش رو که تو نمی خوری. منم هستم.
متوجه منظورش نشدم. چنگالم رو نزدیک بشقاب بردم که اون هم چنگالش رو آورد. تازه دو زاری کجم افتاد. یعنی با هم تو یه بشقاب باید غذا می خوردیم؟؟؟
لجوجانه گفتم:
-نمی خوام. من بشقاب جدا می خوام.
بی تفاوت گفت:
-نمی خوام نداریم. عادت می کنی...
پاهام رو زمین کوبیدم و گفتم:
-دلم نمی خواد دهنی تو رو بخورم. من بشقاب جدا می خوام...
خبیث نگاهم کرد و گفت:
-یعنی نمی خوری دیگه؟
-نـــوچ
آریان: خیلی خوب. می ریم می خوابیم.
همزمان چنگالم رو پر از ماکارونی کرد و گفت:
-حالا مثل یه دختر خوب شامت رو می خوری یا بریم بخوابیم؟
سریع چنگال رو از دستش قاپیدم و گفتم:
-نه نه... می خورم.
که باز صدای خنده اش بلند شد. ای زهرمار. درد بگیری که تن و بدن من رو می لرزونی...
سعی کردم با کمترین سرعت ممکن شامم رو بخورم. مشخص بود که آریان هم فهمیده که از قصد آروم شام می خورم. چون هر بار نگاهم می کرد و لبخند میزد. آخر کار هم نتونست خودشو کنترل کنه و گفت:
-تو هر شب به همین آرومی غذا می خوری؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-بله...مشکلیه؟؟؟
دست هاش رو تکون داد و گفت:
-نه ... فقط تو این دو سه ماهی که باهات بودم تا حالا ندیده بودم اینطوری شام بخوری...
محلش ندادم و دوباره مشغول خوردن شدم که باز صدای خنده اش رو اعصابم راه رفت. اه دیگه شورش رو در آورده بود. سعی کردم خودم رو عصبی نشون بدم و گفتم:
-هان چته؟؟؟
آریان: هیچی عزیزم. یاد اون شبی افتادم که واسه اولین بار اومدم خونتون. الان یادم افتاد که تو همیشه آروم غذا می خوری.
ذهنم دنبال اولین شام خوردن من و آریان در کنار هم می گشت. وای چه افتضاحی... اولین بار همون شبی بود که خیلی گرسنه ام بود و مثل قحطی زده ها کباب ها رو چیده بودم رو بشقابم...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و همزمان با هم صدای قهقهه مون به هوا رفت.

کم کم از دستم عصبی شد. بشقاب رو از رو میز برداشت و گفت:
-ا پریناز بسه دیگه چقدر می خوری؟ بریم بخوابیم دیگه...
یه نگاه به ساعت انداختم و گفتم:
-کی تا حالا دیدی من ساعت نه برم بخوابم؟؟؟
آریان: پاشو حداقل لباسات رو عوض کن.
ناچار باشه ای گفتم و به سمت اتاق خواب رفتم. یه نگاه به لباسی که روی تخت بود انداختم. اوه اوه. لباس نازک و حریر با خطوط نامنظم قرمز مشکی که بلندیش به زانو نمی رسید... یه نگاهی بهش کردم و شروع کردم به فکر کردن.
لباس ها رو برداشتم و داخل کمد گذاشتمش... یه تک پوش و شلوار برداشتم و پوشیدم. با صدای آریان از پشت در، پد بهداشتی که تو ساک بود رو برداشتم و به سمت در دویدم. آریان هم گیج و مات به من نگاه می کرد. آخر طاقت نیاورد و گفت:
-چی شده؟ کجا میری؟
تندتند گفتم:
-دستشویی دستشویی...
آریان: وا خب چرا انقدر خودتو نگه داشتی که الان اینطوری بدوی؟
در دستشویی رو بهم زدم و تو آینه واسه خودم کلی ابرو بالا و پایین انداختم. موهام رو بهم ریختم و یکمم لباسم رو نامرتبش کردم. واسه خودم خندیدم و رو شکمم خم شدم و در رو آروم باز کردم و با ناله گفتم:
-آریــان؟
از صدا و حالتم نگران شد و دوید جلو و گفت:
-چت شد عزیزم.
دستم رو به شکمم گرفتم و گفتم:
-آخ آخ دلم درد می کنه.
متفکر یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
-زیادی خوردی خب...
اوه عجب خنگی بود.
یه آه کشیدم و گفتم:
-آخه فقط که دلم نیست. کمرم هم درد می کنه...
نگاهی به کمرم انداخت و گفت:
-لابد خورده به جایی
کم کم داشت کفرم در میومد. ادامه دادم:
-پاهام...پاهام ضعف میره...درد می کنه.
آریان: خب بخاطر این هستش که امروز زیاد پیاده روی کردیم.
دندون هام رو بهم فشردم و گفتم:
-وای آریان چرا نمی خوای بفهمی؟؟؟
باز هم گیج نگاهم کرد و آروم گفت:
-آها...
آخی بچه ام این چیزا حالیش نمیشه. زن تو خونه شون نبوده دیگه همین میشه.
با دیدن پد توی دستم بالاخره دو زاری کجش افتاد و این بار محکم تر گفت:
-آهان...آهـــان. خب اشکال نداره عزیزم. خودتو ناراحت نکن.
جونم اعتماد به نفس. یعنی فکر می کرد من ناراحتم واقعاً؟ آخ اگه می فهمید همش فیلمه چی می شد؟ گیج به اطراف نگاه کرد و گفت:
-من الان باید چیکار کنم عزیزم؟ برم مسکن بیارم؟
وای نه...بیخود و بی جهت قرص می خوردم که چی؟ دوباره صدام رو آروم وشبیه افراد مریض کردم و گفتم:
-نه من خوبم. نگران نباش. اگه بخوابم خوب میشم.
سریع دستش رو گذاشت پشت کمرم و به طرف اتاق بردم. آروم روی تخت خوابیدم. ملحفه ای روی بدنم انداخت و گفت:
-راحتی؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
نفسش رو پر صدا بیرون داد. آخی چقدر من عوضی بودم... ولی خب خیلی کیف می داد فیلم بازی کردن. تو دلم واسه خودم یکم دست زدم و هورا گفتم. بیکار که شدم یه نگاه به آریان انداختم. چشماش بسته بود و منظم نفس می کشید. یعنی خوابش برده بود؟ آخه کدوم آدم عاقلی به این زودی می خوابید. تکونش دادم که سریع روی تخت نشست و گفت:
-جونم؟
آروم گفتم:
-خوابم نمی بره.
سرم رو گرفت توی بغلش و همون طور که موهام رو نوازش می کرد گفت:
-بخواب عزیزم...تقصیر من عوضی شد. نباید بهت استرس وارد می کردم. غلط کردم پری...
آخی چقدر دلم واسش ضعف رفت. گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
-خیلی خوبی آریان
مست نوازش های آریان شده بودم و سریعاً خوابم و برد وفقط زمزمه ای از آریان که می گفت:
-نه بهتر از تو که این مدت تحملم کردی.
رو شنیدم.

صبح با احساس خفگی از خواب بیدار شدم. انقدر خوابم میومدکه نگو... خواستم چشمام رو ماساژ بدم که نشد... یه نگاه به دستام کردم. زیر دست های آریان گیر افتاده بود. یکی از پاهاش رو روی پاهام انداخته بود و دستش رو دورم حلقه کرده بود. یکم تکون خوردم و خواستم دستش رو از دورم باز کنم که اون هم از خواب بیدار شد و با دیدن وضعیتمون گفت:
-معذرت می خوام.
منم که کلی ذوق مرگ شده بودم گفتم:
-نه بابا این حرف ها چیه؟ خواهش میشه. اشکال نداره.
روی تخت نشست و دقیق بهم نگاه کرد و گفت:
-دیگه که درد نداری؟
وا؟ خودت درد داری. روانی. انگار هنوز داره خواب میبینه. عصبی گفتم:
-واسه چی؟ نخیر درد ندارم.
دقیق تر نگاهم کرد و گفت:
-چی واسه ی چی؟
من هم که هنوز تو عالم خواب بودم.
-خودت درد داری. این چه طرز حرف زدن با یه خانم محترمه؟ اول صبحی پاشدی جای اینکه بگی صبحت بخیر عزیزم میگی درد نداری؟ آخه این درسته؟
آریان: خب گفتم شاید دلت درد بکنه.
-وای آریان چرا باید دلم درد بکنه؟
واای تازه نمایش دیشب یادم افتاد. چی گفتم من؟؟؟ خدایا خودت به خیر بگذرون...آریان روی صورتم خم شد و گفت:
-پس بدو بدوهای دیشب و اون همه نازکشی الکی بود دیگه نه؟
-نه...نه خب ...اصلاً چرا باید الکی بگم؟
همونطور که از روی تخت بلندم می کرد گفت:
-دیگه اونو باید از خودت بپرسی.
با احساس معلق بودن توی هوا و گرمای بدن آریان جیغ زدم و گفتم:
-توروخدا بزارم پایین آریان
آریان: کور خوندی باید تنبیه شی.
-ا ببخشید دیگه... آخه تنبیه واسه چی؟؟؟
آریان: خودت بهتر می دونی واسه چی خانوم خانوما
با باز شدن در حمام توسط آریان جیغ بنفشی کشیدم و از روی دست هاش پایین پریدم و قبل از اینکه آریان از شوک کارم در بیاد در حمام رو بستم و قفلش کردم. صدای داد آریان بلند شد که می گفت:
-پری باز کن وگرنه بیرون بیام زنده ات نمی زارم.
داد زدم:
-کور خوندی. تا تو باشی دیگه نخوای من رو ادب کنی.
آریان:ببین بیام بیرون تنبیه ات دو برابر میشه هااا
-نه آقــا تو ببین . یه بار دیگه اسم تنبیه واسه من بیاری انقدر اون تو نگهت می دارم تا موهات رنگ دندونات شه.
با صدای زنگ گوشی آریان به طرف گوشیش رفتم.

به شماره ی روی صفحه نگاهی کردم. خانم ترابی بود. دکمه اتصال رو زدم و گفتم:
-بفرمایید
ترابی: سلام پریناز جان. سال نو مبارک. خوبی؟
-ممنون. سال نو شما هم مبارک باشه.
ترابی: معذرت می خوام عزیزم جناب رضایی هستن؟
اوخ اوخ. کارم ساخته بود. هول کردم و گفتم:
-رضایی...آ...آره ...فقط حمامه
ترابی: شرمنده. کار مهمی باهاشون دارم. بگید بعداً با من تماس بگیرن.
-باشه حتماً
-قربانت. خداحافظ
گوشی رو قطع کردم که آریان داد زد:
-کی بود؟
-ترابــی. کار مهم باهات داشت. گفتم حمامی.
آریان: اون گوشی رو بده من تا از کار اخراجم نکرده این زنیکه عقده ای...
داد زدم:
-اگه گوشی رو از لای در بهت بدم قول میدی بهم حمله نکنی؟
آریان: مگه حیوون وحشیم که بهت حمله بکنم بچه؟
-بچه خودتی. از در فاصله بگیر تا واست بزارمش تو حمام
آریان:باشه. سریع بزارش
آروم لای در رو باز کردم و دستگیره رو محکم توی دستم فشار دادم. خواستم در رو ببندم که توسط گوشه ی لباسم که آریان نامرد گرفته بودش پرت شدم داخل حمام... جیغ بنفشی کشیدم که آریان با صدای بلند خندید و همونطور که محکم گرفته بودم گفت:
-من رو زندانی می کنی. هان؟
همونطور که سرم رو سینه اش بود و محکم گرفته بودم گفتم:
-نامرد. خائن. دروغگو. برو زنگ بزن به ترابی اخراج نشی دیگه.
آریان:ترابی دیگه کیه بابا. غلط می کنه اخراجم کنه.
همزمان بغلم کرد و انداختم روی شونه اش و گفت:
-فعلاً وقتشه تو رو تنبیه کنم ضعیفه...
شروع کردم به دست و پا زدن و جیغ کشیدن. اون هم با صدا می خندید. داد زدم:
-کوفت....
که با دستش محکم زد تو کمرم . جیغ زدم:
-کمک...کمک... هلپ...هلپ...
صدای خنده اش بیشتر شد و گذاشتم زمین و همونطور که دماغم رو می کشید گفت:
-مماختو می کشم که ادب شی دیگه با شوهرت از این کارا نکنی...همون دیشب هم کاریت نداشتم...
چشمکی زد و ادامه داد:
-البته اگه می گفتی آمادگیشو نداری...
ای من فدای تو بشم که انقدر خوبی آریانی جون. دماغشو کشیدم و گفتم:
-خیلی خوبی. می دونستی؟
همونطور که شماره ترابی رو می گرفت گفت:
-برو تا کار دست خودت ندادی بچه پرو...
به طرف تلفن رفتم تا با مامان یکم حرف بزنم. دلم واسش تنگ شده بود. بیشتر موندن کنار آریان هم جایز نبود. وارد اتاقی شدم که داخلش تلفن بود و دیگه صدای آریان رو که با ترابی حرف میزد نشنیدم.

جلو آینه ایستادم و مشغول وصل کردن گوشواره های آویزم شدم. در باز شد و آریان داخل شد. برگشتم سمتش و گفتم:
-آریان یه لحظه جلو دهنتو نگیری ها؟ واجب بود می گفتی ما هم شمال هستیم که بخواد دعوتمون کنه؟ حالا من چی بپوشم؟
آریان:همینی که پوشیدی خوبه دیگه. زنونه مردونه جداست. خیالت راحت. ترابی گفت هر سال میان ویلا شمال و جشن سال عید رو اینجا برگزار می کنن. منم گفتم چه جالب ما هم واسه سال نو اومدیم شمال...
رژ لب قرمز رنگم رو برداشتم و با حرص روی لب هام کشیدم. گرمی دست هاش رو روی بدنم حس کردم. برگشتم سمتش.
آریان: گفتم زنونه مردونه جداست ولی این به معنی این نیست که بخوای اینطوری آرایش کنی.
رژ لبم رو از دستم گرفت و دستش رو کشید رو لب هام تا مثلــاً رنگ لب هام کمرنگ تر بشه.
برگشتم سمت آینه و مشغول ریمل زدن شدم که باز گفت:
-پری اینطوری بخوای آرایش کنی اصلاً به مهمونی نمی رسیم هااا.
نشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
-بی تربیت. تو هم برو آماده شو دیگه دیر میشه.
چشمی گفت و از اتاق خارج شد. یه نگاه به خودم کردم. تعریف از خود نباشه عالی شده بودم. یه پیرهن مشکی چسبون تا زانو که قسمت بالای سینه اش از حریر بود و نگین های نقره ای ریزی بهش وصل شده بود. موهای مشکیم رو هم اتو کشیده بودم و اطرافم ریخته بودم. از طرفی موهام با پوست سفیدم و رژ لب قرمزم تضاد جالبی ایجاد کرده بود.
یه نگاه به پاهای برهنه ام کردم. یه نظرم جالب نیومد. ساپورت مشکیم رو هم پوشیدم. سریع یه مانتو بلند رو هم انتخاب کردم و پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم و موهام رو از یه طرف ریختم بیرون و داد زدم:
-آریان....من آماده شدم...
در اتاق باز شد و آریان وارد اتاقم شد. فکم افتاد. شلوار کتون مشکی و کت اسپرت مشکی همراه بلوز قرمز رنگی که زیر کتش پوشیده بود. تیپمون تقریباً ست شده بود. ناخودآگاه گفتم:
-آریان جونی...چقد خوشمل شدی...
دستم رو کشید و گفت:
-بیا بریم دختر تا دیر نشده. آخر امشب از راه به درمون میکنه.
در خونه رو بهم زد و برگشت سمتم و گفت :
-بریم.
اما خشکش زد. هر لحظه اخمش بیشتر می شد. وا این چش شد؟ دستش رو آورد سمت صورتم و دسته ی موهام که از کنار شالم بیرون ریخته بودم رو گرفت و گفت:
-اینا چیه؟
آهـــان.بگو...بچه ام غیرتی شده بود...خواستم جو رو عوض کنم. چشمام رو چپکی کردم و به دستش نگاه کردم و گفتم:
-به نظرم مو باشه.
موهام رو کشید و گفت:
-ا؟ جدی؟
-آخ...آخ... نکن آریان. دردم میاد. مگه چیه؟
موهام رو برد پشت سرم و فرو کرد داخل مانتوم و گفت:
-دیگه نبینم موهات رو اینطوری بریزی بیرون شالت...
از اینکه غیرتی شده بود خوشم اومد اما از خودخواه بودنش هم حرصم در اومد. یه نگاه به موهای پر از ژلش که با یه حالت خاصی ریخته بود یه طرف صورتش کردم و سریع دستم رو کشیدم روی موهاش و گفتم:
-پس تو هم ساده موهاتو بزن سمت بالا...
محکم تر انگشتام رو بین موهاش فرو کردم و به سمت بالا کشیدمش. اون هم با تعجب به طرف دست من نگاه می کرد.هر لحظه اخمش از بین می رفت. بجاش لبخند ملیحی رو لب هاش نقش بست. دستم رو گرفت و بوسید و گفت:
-قربون بچه بازیات بشم. باشه هر چی تو بگی. حالا بیا بریم که دیر شد بخدا...
جیغ زدم:
-من بچه نیستم.
و دنبالش به سمت ماشین کشیده شدم.

با جدا شدن از آریان به سمت قسمتی که مخصوص خانم ها بود رفتم. از بزرگی ویلا تعجب کردم. تا حالا ویلا به این بزرگی ندیده بودم. یه باغ بزرگ که ویلای خوشگلی وسطش بود. از دور ترابی رو دیدم که واسم دست تکون می داد. به سمتش رفتم و باهاش رو بوسی کردم و سال نو رو بهم تبریک گفتیم.
کاش آریان هم پیشم بود. بین این همه آدمی که بود کسی رو نمی شناختم. موسیقی با صدای بلندی پخش می شد و اغلب جوون ها وسط سالن حرکات موزون انجام می دادن. چقدر دلم می خواست من هم بین اونا بودم. یکم به اطراف نگاه کردم تا از بیکاریم کم بشه. تمام سالن با رنگ آبی فیروزه ای تزیین شده بود. فرش های فیروزه ای با پرده های بلند فیروزه ای...ترکیب جالبی بود.
با صدای ترابی به سمتش برگشتم که گفت:
-معرفی می کنم. دخترم ریحانه...
بعد دستش رو پشت کمر من گذاشت و ادامه داد:
-ایشون هم پریناز گرامی همسر آقای رضایی...
بعد از تمام شدن حرف های ترابی ریحانه مثل همیشه دیوونه بازیش اوت کرد و پرید بغلم و گفت:
-تــو که پریناز خودمونی...دلم واست تنگ شده بود بی معرفت.
زیر گوشش گفتم:
-آبرومون رو بردی من این همه خودم رو جلو مادرت خانوم جلوه داده بودم. حالا بفهمه هم کلاسیت بودم می فهمه مثل دخترش خل و دیوونه ام که...
دستش رو مشت کرد و زد به بازوم و ازم جدا شد و گفت:
-مامان من با پری سه سال همکلاسی بودم.
ترابی لبخندی زد و گفت:
-چه بهتر... دیگه پریناز جون هم احساس غریبی نمی کنه بین ما...
خداییش راست می گفت. اگه ریحانه رو پیدا نمی کردم تا آخر شب از تنهایی دق می کردم.
ترابی: با اجازه من برم به مهمون هام سر بزنم.
با رفتن ترابی ریحانه دستم رو کشید و به وسط پیست رقص کشیدم و گفت:
-بریم برقصیم که حسابی دلم واسه رقصیدن هامون وسط کلاس تنگ شده...
خجالت رو بی خیال شدم و به یاد دو سال پیش که با ریحانه حسابی کلاس رو می ترکوندیم همراهش به پیست رقص رفتم و شروع به رقصیدن کردیم. رقصیدن که چه عرض کنم بیشتر دلقکک بازی در می آوردیم.
ریحانه: راستی چه رشته ای قبول شدی؟
-عمران می خونم. تو چی؟
ریحانه: من همون سال اول جهانگردی آوردم دیگه هم حسش نبود که یک سال دیگه بخونم. هر کی ندونه تو که می دونی من اصلاً از درس خوشم نمیاد. تا الان هم واسه دل مامانم درس خوندم.
-آره تا جایی که یادمه می گفتی ما که آخرش می ریم خونه شوهر دیگه درس به چه دردمون می خوره؟
ریحانه:آره...راستی...ناقلا یه خبر می دادی... با رضایی ازدواج کردی و خبرمون نکردی...
-بخدا همه چی هول هولکی شد. بعدشم من که مادرت رو دعوت کردم تو چرا نیومدی؟
ریحانه:گل دختر من که نمی دونستم عروسی توست وگرنه با سر می اومدم.
-تو چی؟ ازدواج کردی؟
ریحانه: نه بابا... قراره از بعد عید بیام آموزشگاه مامان اینا جای منشی که وقتم پر بشه. امیدمون به همین رضایی بود که اون رو هم تو دزدیدی.
به دنبال حرفش با صدا خندید. لبخند تصنعی زدم ولی از حرفش اصلاً خوشم نیومد. سارا اگه از این حرف ها میزد می دونستم چیزی تو دلش نیست و الکی میگه ولی در مورد ریحانه... اونقدر باهاش صمیمی نبودم که الان بخواد این حرف رو بهم بزنه...
-ریحان... من دیگه خسته شدم. میرم بشینم.
ریحانه: باشه عزیزم هر جور راحتی... من هم یکم دیگه قر بدم بعدش میام پیشت...
به طرف صندلیم رفتم و نشستم. خداروشکر که آخر مهمونی اومده بودیم وگرنه بیشتر حوصله ام سر می رفت. با ویبره گوشیم و دیدن شماره آریان گوشی رو برداشتم و گفتم:
-جانم؟
آریان: پری با مانتو میای توی باغ ها...
-هان؟ یعنی چی؟
آریان:مگه ترابی بهت نگفت؟ هوا که تاریک شه تو محوطه باغ آتیش بازی و از این جور مراسم هاست...
-ا چه خوب. من تنهایی حوصله ام سر میره.
آریان:عزیزی...بعد بیا پیش خودم...فقط خواستی بیای تو محوطه باغ بهم زنگ بزن که بیام دنبالت. مانتوت رو هم می پوشی...شالت رو هم سر می کنی...موهات رو هم از شالت بیرون نمی زاری...باشه عشقم؟
-چشم...
آریان:قربونت خانومم...دورم شلوغه...فعلاً
-باشه عزیزم. فعلاً
گوشی رو قطع کردم و منتظر شدم تا ترابی اعلام کنه که به باغ بریم.
.................................................. .................................................. .......................
جلو آینه ایستادم. مانتوم رو تنم کردم و مرتبش کردم. موهام رو هم پشت سرم بستم و یکمش رو یه طرف صورتم ریختم. رژم رو تجدید کردم و شالم رو جلو کشیدم. مطمئناً دیگه از نظر آریان هم تایید می شدم. با اعتماد به سقف از سالن خارج شدم و به طرف محلی که آریان گفته بود رفتم.
کنار درخت بلندی ایستاده بود و با نوک کفش هاش به زمین ضربه میزد. پریدم جلوش و گفتم:
-تیپم چطوره؟ ببین چه دختر حرف گوش کنی هستم...
با شنیدن صدام سرش رو بالا آوردم شروع به بررسی کردن سر و وضعم کرد و در آخر گفت:
-خوبه؛ فقط چرا انقدر رژت پر رنگه؟ پاکش کن.
اِاِاِ...رژ به این خوشرنگی رو نزده بودم که بهم بگه پاکش کن. باز هم ناخودآگاه چون ناراحت شده بودم لب هام شبیه اردک شده بود و گفتم:
-آریان...بیخیال...رنگش رو دوست دارم.
آریان:پری بحث نکن. رنگش جلف...پاک کن سریع
دست به سینه ایستادم و گفتم:
-اصلاً می دونی چیه؟ دستمال ندارم. نمیشه پاکش کنم.
آریان: مطمئنی دستمال نداری دیگه؟
-اوهوم
چسبوندم به درخت و گفت:
-خودت خواستی...الان خودم واست پاکش می کنم.
و لب هاش رو روی لب هام گذاشت. هر چقدر خواستم هولش بدم از جا تکون نخورد. چشمام رو به اطراف چرخوندم. خداروشکر کسی نبود و اینطوری خجالت نمی کشیدم. به صورت آریان خیره شدم. از حرکت لب هاش رو لب هام خوشم اومد. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بیخیال رنگ رژ نازنینم شدم وهمراهیش کردم.

نفهمیدم چقدر گذشت که آریان ازم فاصله گرفت و چونه ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد و چشماش رو ریز کرد و به لب هام نگاه کرد. پسر پرو خجالتم نمی کشید.
آریان: ببین رنگش خوب شده ها ولی انگار یکی لب هاتو خورده. خوبیت نداره اینطوری بریم.
-وااای آریان آبروم میره که...
در کمال تعجبم دستمالی از جیب کتش بیرون آورد و روی لب هام کشید و گفت:
-نه عزیزم الان درستش می کنم.
چشم هام رو گرد کردم و گفتم:
-خب چرا از اول بهم دستمال ندادی؟
آریان: مگه عقلم رو از دست دادم که از این لب ها بگذرم؟ هوم؟
حجوم خون رو به صورتم احساس کردم. دستمال رو از دستش کشیدم و سرم رو پایین انداختم. دستش رو دور بازوم حلقه کرد به طرف محوطه ای که به خاطر آتش بازی شلوغ شده بود هدایتم کرد و گفت:
-خجالت نداره که...
جواب ندادم.
آریان: پری زبونت رو موش خورده؟
-آریـــان
آریان: جانم؟؟؟
-خیلی گستاخی
آریان: می دونم
جیغ زدم:
-پرو هم هستی.
آریان: من پرو ام یا تو؟؟؟ بچه پرو دیشب واسم کلی فیلم بازی کرده. صبح بیدار شده میگه خودت درد داری. خجالت نمی کشی ضعیفه؟
با صدا خندیدم و گفتم:
-خوب کاری کردم. حقت بود.
آریان: حالا امشب حالیت می کنم که دیگه واسم فیلم بازی نکنی.
اوه اوه اوضاع داشت ناجور می شد. سریع گفتم:
-وای آریان به آسمون نگاه کن. چقدر قشنگه...
نگاه سطحی به طرف قسمتی که آتش بازی می شد کرد و گفت:
-آره قشنگه...فقط اصلاً قشنگ موضوع رو عوض نمی کنی هااا.
به روی مبارکم نیاوردم و به آسمون خیره شدم و گفتم:
-وای که چقدر حرف میزنی...
دستم رو فشار داد و گفت:
-بچه پروی خودمی

با تمام شدن مراسم آتش بازی ترابی به سمت آریان اومد و مشغول حرف زدن شد. همزمان ریحانه هم دست من رو به طرف میز پر از شربتی کشید و گفت:
-چسبیدی به شوهرت که چی ؟ نترس نمی دردنش. بیا یه لب تر کن و بریم حسابی برقصیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون من دیگه حس رقص ندارم.
دو تا جام پر از شربت آلبالو از روی میز برداشت و یکیش رو به سمتم گرفت. نگاهی به جام ها انداختم. سر خالی بود. انقدر بدم می اومد از این خسیس بازی ها ترابی. یکی نبود بگه خوب می گفتی پرش کنن. جام رو از دستش گرفتم و تشکر کردم اون هم جوابم رو داد و با اومدن یه پسر مو سیخ سیخی و جلف به سمتش گرم حرف زدن با اون شد.
یه جام دیگه هم برداشتم تا به آریان بدم. به طرفش رفتم و جام رو به دستش دادم که با چشم های گرد بهم نگاه کرد.
قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه جام خودم رو سر کشیدم که مزه بدی دهنم رو پر کرد و قیافه ام در هم رفت. با صدای آریان که می گفت:
-پری چیکار کردی؟؟؟
تازه فهمیدم چه زهرماری رو خوردم اما دیگه دیر شده بود.

حس می کردم بدنم داره گرم میشه. دست های آریان دور کمرم حلقه شد و سعی کرد به خارج باغ ببرتم. خداحافظی مختصر و سریعی با ترابی کرد و به محض خارج شدن از محوطه باغ بغلم کرد و سریع به طرف ماشین حرکت کرد. حسابی از کولی گرفتن از آریان خوشم اومده بود. احساس می کردم پر از انرژی ام. ناخودآگاه دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
-ا تند نرو... کیف میده بزار بیشتر طول بکشه.
لبخندی بهم زد که معنیشو نفهمیدم و گفت:
-با خودت چیکار کردی خانوم مهندس؟ هان؟
گیج نگاهش کردم. سرم رو روی شونه اش گذاشت و زیر لب گفت:
-بعضی وقت ها حس می کنم تو بچه امی جای زنم.
پاهام رو حرکت دادم و گفتم:
-نخیرم من هیچم مثل بچه ها نیستم. من خانوم خونه اتم.
زدم تو سرش و گفتم:
-تاج سرت. فهمیدی؟
نشوندم رو صندلی و گفت:
-آره عزیزم فهمیدم.
در رو بست و ماشین رو دور زد و سوار شد و گفت:
-خوبی خانومم؟
خندیدم و گفتم:
-مگه میشه پیش تو باشم و خوب نباشم آریان.
دستم رو بوسید و گفت:
-تا حالا نگفته بودی...شنیدی میگن مستی و راستی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-آره ولی من که مست نیستم.
و دوباره خندیدم.
دنده رو عوض کرد و گفت:
-آره عزیزم تو مست نیستی...
نخواستم ساکت شه. احساس می کردم دیگه نمی تونم حرف هایی رو که تا حالا تو دلم نگه داشتم رو نگم. دلم می خواست تا صبح باهاش حرف بزنم و از احساسم بهش بگم. از اینکه عاشقشم. از اینکه به عشقی که به سیما داشته حسادت میکنم. با صدای بی حالی گفتم:
-آریـــان
آریان: جان آریان؟
-دوستــــم داری؟
آریان: آره عزیزم دوستت داشتم که الان اینجایی...
یکم ساکت شد و گفت:
-تو چی؟
دوباره صدام بطور غیر ارادی کشیده شد و گفتم:
-مــــن چی؟
آریان: دوستم داری؟؟؟
انگار منتظر همچین حرفی ازش بودم. منتظر بودم این سوال رو ازم بپرسه و خودم رو خالی کنم. سعی کردم صاف روی صندلی بشینم و یکم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-دوستت دارم؟؟؟ نه دوستت ندارم.
لپم رو محکم کشید و گفت:
-که دوستم نداری؟؟؟
دستش رو از روی لپم برداشتم و گفتم:
-عاشقتم آریان...عاشقتتم عوضی...می فهمی؟ وقتی حس می کنم هنوز هم اون زنیکه...چی بود اسمش؟؟؟
کوتاه گفت:
-سیما؟
نالیدم:
-آره ...سیما....از اینکه حس می کنم هنوز هم دوستش داری و وقتی می بینیش تو خودت میری؛ قلبم تیکه تیکه میشه... از اینکه روز عروسیم بهم گفتی قشنگ تر از سیما شدم...از اینکه من رو با اون مقایسه کردی بدم اومد. می فهمی؟؟؟ حسادت می کنم. دست خودم نیست. جنس زنم. نمی تونم ببینم با منی ولی اون رو دوست داری. نمی تونم ببینم با من خوبی ولی تا وقتی که اون رو نمی بینی...بازم بگم واست؟
آریان: بگو عزیزم. خودت خالی کن.
جیغ زدم:
-ازش متنـــفرم...از س ی م ا متنـــفرم... دیگه دوستش نداشته باش آریان...
دیگه دست خودم نبود جیغ میزدم و باهاش حرف میزدم:
-باشه آریان؟ بگو دوستش نداری؟ بگو فقط من رو دوست داری...بگو لعنتی
نمی دونم چی گفتم که اشکی از چشمش پایین ریخت. به ویلا رسیده بودیم. پیاده شد و دستم رو گرفت و از ماشین پیاده ام کرد.
دستم رو روی صورتش کشیدم و گفتم:
-گریه می کنی؟ یعنی هنوز سیما...
نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت:
-نه عشق من... نه جونم... من خیلی وقته دلم رو به تو دادم...خیلی وقته سیما از زندگیم و خاطراتم پاک شده...خانومی مثل تو دارم اونوقت اون رو دوست داشته باشم...
با صدا خندیدم...بهتر از این نمی شد. آریان من رو دوست داشت. برگشتم سمتش و گفتم:
-واقعنی؟
فکر کنم قیافه ام خیلی خنده دار شده بود چون لبخند تلخی زد و بعد از بوسیدن گونه ام گفت:
-آره عزیزم واقعنی...
وارد اتاق شدیم. روی تخت نشوندم و مشغول در آوردن کفش هام شد. ناخودآگاه انگشتای دستم رو بین موهاش فرو کردم و مشغول نوازش موهاش شدم. دستم رو گرفت و مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم. ملحفه رو روی بدنم کشید و گفت:
-بخواب عزیزم. حالت خوب نیست بخواب...
دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
-می خوام پیش تو بخوابم آریان. میشه؟
کنارم دراز کشید و گفت:
-آره عزیزم بخواب.
خواستم گونه اش رو ببوسم ولی حس اینکه تا گونه اش خودم رو بالا بکشم نداشتم. گردنش رو بوسیدم و گفتم:
-من که خوابم نمیاد.
آریان: پری، بگیر بخواب حالت خوب نیست.
سرم رو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
-باشه موهام رو ناز کن تا بخوابم.
آریان: پری جون من بزار امشب من جدا بخوابم.
خواست از روی تخت بلند شه که بلوزش رو گرفتم و گفتم:
-چرا می خوای تنهام بزاری؟
آریان: بمونم یه کاری دست خودم و خودت میدم.
لب هام رو جمع کردم و گفتم:
-مگه شوهرم نیستی؟
خندید و دوباره روی تخت خوابوندم و گفت:
-پری تو رو خدا بگیر بخواب فردا که بیدار شی هیچ کدوم از این حرف هات یادت نیست. فقط می مونه کاری که من دست خودم و خودت دادم اونوقت پدر من رو در میاری. بخواب عزیزم.
ملحفه ام رو مرتب کردم و با بی تفاوتی گفتم:
-باشه گمشو از اتاقم بیرون
خودم هم از این تغییر رفتار ناگهانیم شوکه شده بودم. اما حس می کردم اختیار هیچ یک از رفتارم رو ندارم. یه نگاه بهش کردم و گفتم:
-پس چرا هنوز ایستادی اینجا من رو دید میزنی. گفتم گمشو بیرون.
اول با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد اما بعد زد زیر خنده و گفت:
-چرا؟؟؟
-خوشم نیومد ازت. اصلاً از تو هم متنفرم. حالا که پیشم نمی مونی گمشو بیرون جلو چشمم نباشی.
چشم هام رو بستم. قطره اشکی از چشمام چکید و گفتم:
-گمشو پیش سیما جونت...
با صدای بسته شدن در صدای هق هقم بلند شد.

با حرکت کردن سرم و حس کردن چیزی بین موهام چشم هام رو باز کردم. آریان برگشته بود و سرم رو روی پاهاش گذاشته بود و مشغول نوازش موهام شده بود. حس صحبت کردن باهاش نداشتم. انقدر جیغ زده بودم که گلوم زخم شده بود و به شدت می سوخت.
بدون اینکه حرف دیگه ای بینمون رد و بدل شه بهم خیره شده بود. حس می کردم توانایی هیچ کاری ندارم. چشم هام رو روی هم گذاشتم و دیگه هیچی نفهمیدم.
.................................................. ........................
با رسیدن نور آفتاب به اتاقم چشم هام رو محکم روی هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم. یه نگاه به اطراف کردم. خبری از آریان نبود. پیرهن مشکیم رو تخت کنارم افتاده بود و کفش هام وسط اتاق...از روی تخت بلند شدم . یه نگاه به لباس های راحتی تو تنم انداختم. یه بلوز لیمویی رنگ که تا زیر زانوم می رسسید. یادم نمی اومد کِی پوشیدمش.
سعی کردم دیشب رو به یاد بیارم ولی هیچ چیز بجز خوردن یه نوشیدنی با طعم افتضاحش یادم نمی اومد. چشم هام رو ماساژ دادم و در اتاق رو باز کردم که صدای آریان از داخل آشپزخونه بلند شد.
آریان: به به، چه عجب بیدار شدی تنبل خانوم...
بدون اینکه جوابی بهش بدم به طرف ساعت نگاه کردم. از یک گذشته بود. به طرف دستشویی رفتم و خواستم دست و صورتم رو بشورم که متوجه سیاه بودن دور چشم هام از آرایش شدم. شبیه جای قطره های اشک بود. ولی من که گریه نکرده بودم.
تعجب کردم اما مگه می شد موقع مهمونی گریه کرده باشم. بیخیال شدم و حسابی دست و صورتمو شستم. همونطور که با حوله صورتم رو خشک می کردم وارد آشپزخونه شدم که آریان از روی زمین بلندم کرد و روی اپن نشوندم و گفت:
-گرسنه ات نیست خانومم؟
حوله ام رو از روی صورتم برداشتم و یکم فکر کردم و گفتم:
-چرا خیلی گرسنه ام.
از گرفتگی صدام جا خوردم. چند تا سرفه کردم و گفتم:
-وا چرا صدام اینطوری شده؟ فکر کنم دیشب سرما خوردم.
با صدای بلند نفس حبس شدش رو آزاد کرد و موهام رو پشت گوشم زد و گفت:
-آره عزیزم سرما خوردی درست میشه.
لقمه ای رو که درست کرده بود به سمت دهنم گرفت و گفت:
-غذات رو بخور که عصر می خوام خانومم رو ببرم گردش.
خواستم لقمه رو از دستش بگیرم که گفت:
-آ..آ... نداشتیم. خودم می خوام بهت غذا بدم.
از رفتار آریان تعجب کردم . چشم هام رو تا حد ممکن باز کردم و با صدای خش دار گفتم:
-از کی تا حالا انقدر مهربون شدی؟
لقمه رو داخل دهنم گذاشت و همونطور که لقمه بعدی رو آماده می کرد زیر لب گفت:
-از وقتی اعترافای یه دختر بچه لوس رو شنیدم.
خودم رو به نشنیدن زدم و لقمه بعدی رو از دستش گرفتم. اما با هضم حرفش و نوشیدنی که دیشب خورده بودم از روی اپن پایین پریدم و گفتم:
-چی گفتی؟ اعترافای کی؟
لقمه دیگه ای به سمتم گرفت و گفت:
-بچه انقدر بالا پایین نپر نهارت رو بخور. این کتلت ها دست پخت شوهرته. می پسندی؟
لقمه رو کنار زدم و گفتم:
-دقیق واسم بگو دیشب چه اتفاقایی افتاد.
آریان: اتفاق خاصی نبود. همش خواب بودی.
-واقعاً؟؟؟ یعنی من دیشب تا حالا مثل خرس خوابیدم؟
آریان: آره خانوم خرسه و دوباره روی اپن نشوندم و مجبورم کرد تا آخر غذا رو بخورم.
.................................................. .................................................. ...........
تلفن رو قطع کردم و گفتم:
-آریان پاشو سریع بریم خرید. وقت نداریم...
آریان: وای پری ولمون کن تو رو جون من... آخه دختر خوب هنوز یه روز هم نشده که برگشتیم. می زاشتی برسیم خونه بعد زنگ می زدی همه رو دعوت می گرفتی.
-اِ چرا اذیت می کنی؟ فردا دوازدهم عیده و من هنوز مامان بابای خودم و پدرجون رو دعوت نکردم خونمون. تازه الان که زنگ زدم عمه جونت دعوتش کردم تنها نباشه که گفت سیما اینا خونشونن. سیمای فضول هم گفت اشکال نداره من و فرهاد هم میایم. خودش خودش رو دعوت کرد. فردا باید حسابی مهمونیمون عالی بشه. چون بار اولیه که خودم می خوام مهمونی بگیرم.
با شیطنتی که ته چشماش بود گفت:
-یعنی باور کنم بخاطر اینکه که اولین مهمونی که می خوای برگزار کنی یا بخاطر وجود عمه جون من و دخترشِ؟
جیغ زدم:
-آریان سر به سر من نزار حوصله ندارم ها...
سوییچ رو از روی میز برداشت و گفت:
-من که آماده ام تو هم سریع لباس بپوش تا من ماشین رو از پارکینگ در میارم.
باشه ای گفتم و به طرف اتاقم دویدم. خودم رو باید تو این مهمونی به همه ثابت می کردم. این چند روزی که شمال بودیم نمی زاشتم آریان غذا از رستوران بگیره و مجبورش می کردم که آشپزی رو بهم آموزش بده. هر چند خیلی سختگیر بود و به هیچ وجه آشپزی کردن باهاش خوش نمی گذشت اما خب سخت گیریش باعث شد اون غذا هایی رو هم که می پزم عالی بشن.
سریع لباس هام رو پوشیدم و به پارکینگ رفتم.



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: